عکس کوکوی ماهی
مامان ارسلان
۲۵
۳۲۳

کوکوی ماهی

۱ روز پیش
ماهی مومغ
سرگذشت ۱۱ قسمت پنجم
بابام دوباره بهم سیلی زد که داداشام اومدن وجلوشو گرفتن...
منم دلم پر بود.هرچی توی دلم بود از وقتی مادرم فوت شده بودو بهش گفتم...
گفتم توکه مامان تا رفت ماروهم ندیدی...به چهل روزم نرسید ونتونستی تحمل کنی واون مادر جادوگرت برات این عفریته رو اورد...ما رو بیرون کردی از خونه. مارو دور کردی نکنه به زن عزیزت ما بد نگاه کنیم وچیزی بهش بگیم...الانم اومدی اینجا چیکارکنی ها ...اون موقع که ما دست نوازش میخواستیم کجا بودی ها....اون موقع که داداش بخاطر کار سنگین وسختی که داشت موقع کار کمرش اسیب دید کجا بودی ها.اون موقع که نجمه بچه شو سقط کرد کجابودی.اون زمان که خواهرم پاش شکست اومدی سراغ مارو گرفتی ها...‌نه. الان اومدی ومیگی دلتنگ مابودی....برو بابا تو که دل نداری...ی زمان میگفتی نرگس تاج سرمه...اما الان میگی دختره چشم سفید اون موقع عزیزبودم الان اَخ شدم...
روبه خواهر وبرادرام کردم وگفتم ها چرا ساکتین چرا نمیگین فقط من بگم...ها بگید ببینم شماهم که مثل من از مهر محبت بابا محروم بودین که...حالا اومده واینجاست حرفاتونو بزنید دیگه...لال شدین که...
نجمه گفت نرگس بسه...تمومش کن...
گفتم چی رو تموم کنم واقعیت گفتم...
نجمه یکی زد توی دهنم وگفت دیگه چیزی نگو...تمومش کن...تا این قاعله تموم بشه وبره...
گفتم تو دیگه چیزی نگو باشه...چرا ترسیدین بگید ...
کسی چیزی نگفت...همه سرشون پایین بود و ناراحت بودن که کبری باز بلند شد وحمله کرد بهمو منو زد.بابام کبری رو کشید وبرد ی گوشه...
کبری دادمیزد وبهم میگفت وحشی...یک دفعه ساکت شد وگفت
میخوای بگم چیکار کردی ها...
میخوای به بابات وبقیه بگم که چرا مدرسه تو عوض کردی ها...
اون معلمت که توی مدرسه قبلیت بود.اون دخترخاله ی منه .همه چیزو بهم گفت...
بابام کبری رو ول کرد وگفت قضیه چیه ها...
کبری هم گفت نجمه خوب خبر داره مگه تو نرگسو نبردی مدریه دیگه...نرگس کیف پول معلمشو دزدیده بوده.کارش دزدیه...دخترت دستش کجه...فهمیدی...
اینقدرم دنبال این بچه هات نباش.اخرش من برات میمونم .بچه های من...نه اینا...
معلوم نیست اینکارو از کدوم یکی از اینا یادگرفته...
بابام اومد کنار و گفت کبری راست میگه...
برادرام وخواهرمم اومد وهمشون همین سوالو ازم میپرسیدن...داشتم دیونه میشدم که داد زدم اره...
من دزدی کردم...میدونی چیه من جیب بری میکنم.کیف وپول این واونو کف میزنم وهیچ باکی هم ندارم...
همشون سرزنشم کردن ودعوام کردن وتوی صورتم تف کردن...
بابام که فقط نفرینم میکرد ومیگفت الهی بری زیر خاک ...تو باعث سر افکندگی منی وبس...برادرم میگفت اگه میدونستم دستت کجه دستتو قلم میکردم...
هرکدوم حرفی بهم‌میزدن و با نگاه شون تحقیرم میکردن وکبری تنها کسی بود که لبخند میزد واز گوشه ی دهنش خون میومد...خوشحال بود که پوزه مو به خاک مالیده...
خیلی دلم شکست خیلی...سرزنش شدم وتف ها به صورتم خورد اما چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق و کوله پشتیمو برداشتم وخالیش کردم کتابمو ریختم بیرونو.یکم لباس وهرچی پول داشتمو برداشتم و از پنجره ی اتاق که به حیاط میخورد رفتم توی حیاط واز خونه زدم بیرون...
از کوچه ها گذشتم و رفتم تا رسیدیم به خیابون.نگاهی به ساعتم کردم نزدیک ده شب بود.راه رفتم وراه رفتم.گریه کردم.نمیدونستم‌حالا کجابرم.چندساعتی توی خیابون سرگردون بودم که رسیدم به چندتا بی خانمان کنارهم نشسته بودن واتیشی روشن کرده بودن .اروم رفتم کنارشون نشستم.
دوسه تا زن بودن باچندتا بچه.کاری باهام نداشتن ومنم فقط کنارشون نشستم واونا چندتا سیب زمینی داشتن انداختن توی اتیش.دلم زیاد گرفته بود.کنار اتیش گریه کردم واهسته اهسته دماغمو کشیدم بالا.کم کم هوام خنکترمیشد.کنار اتیش گرمتر میشدم.تا دم دمای صبح بلندشدم وپیاده راه افتادم.نمیدونستم کجابرم وچیکارکنم.اما بخودم گفتم دیگه برنمیگردم پیش آدمایی که منو دوست ندارن.اخ که چقدر دلم برای دیدن مادرم تنگ شده یود.کاشکی کنارم بود.حتما هوامو
داشت.کاشکی بود دیگه پای این کبری لعنتی هم به زندگی ماباز نمیشد.
حتی یکدرصدم به این فکر نمیکردم که کارخودمم اشتباه ومسیری رو که دارم میرم غلط انتخاب کردم.

همین طور راه رفتم که دیدم خورشید طلوع کرد.گرسنم بود.دیدم تازه ی مغازه داره بازمیکنه.ایستادم تا باز کرد ورفتم یکم خوراکی گرفتم وخوردم.بازم راه رفتم راه رفتم.یکم اب گرفتم وخوردم و از خستگی روی نیمکتهای خیابون مینشستم.که ی فکری به ذهنم رسید.رفتم دم‌مدرسه.ی گوشه وایسادم تا زنگ بخوره ودوستام تعطیل بشن برن خونه.
ایستادم تا ظهرشد وزنگ مدرسه خورد.خودمو قایم کردم تا ی وقت برادرام ویا چی میدونم کسی دنبالم نیومده باشه.منو ببینه.بعد بخودم گفتم اخه کی میاد دنبال یکی مثل من هم خواهرام هم برادرام وبابام عارشون میاد بگن من نسبتی باهاشون دارم.
خلاصه ایستادم تا دوستام از درمدرسه اومدن بیرون...
...